آدریناآدرینا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

آدرینا از سرزمین ارجان

تولد گل دختر...

آدرینای عزیز در یه شب گرم تابستون ساعت 1.30 بامداد روز 20 تیرماه 1390 در زایشگاه ... پاهای خوشکلشو به این دنیا گذاشت ودنیای مادر وپدرو زیباتر وگرمتر کرد.   همون شب من پرواز داشتم به کیش. میخواستم برم خونه آیاتای جون دوست شما که 42روز از شمابزرگتره. قرار شد که فرشته جون عکستو میل کنه. شب که رسیدم با فرزانه جون وبقیه نشستیم پای نت وعکستو گرفتیم وکلی ذوق کردیم. عزیزم تو واسه ما خیلی دوست داشتنی وعزیز هستی.  یکی دوروز اول کمی ناز کردی وشیر نخوردی. نمیدونم چرا ولی فکر کنم هنوز مزه غذای بهشتی تو دهنت بود یا از همون اول تصمیم گرفتی که یه باربی باشی  یا اینکه میخواستی خودتو عزیزتر کنی دریغ از اینکه شما هدیه های خداوند ع...
27 ارديبهشت 1391

وقتی آدرینا عزیزتر شد...

28 بهمن ماه آدرینا میهمان مابود. عروسک کوچولو وظریف من یه رو دوشی صورتی پوشیده بو د دقیقا میشد بذاریش جزو بقیه عروسکام. صورت خیلی ظریفو معصومی داره و هر روز بیشتر شبیه مریم جون میشه. اینبار احساس کردم در عین حال که به نظر بقیه خیلی فضوله ولی یه صبور بودن وخانمی خاصی تو چشماشه. از اون تیپ نی نی هایی که اولش کمی غریبی میکنه واسه همین وقتی با من جور شد خیلی بیشتر بهم چسبید. دستاشو باز میکرد میومد بغلم . بین بغل من ومهدی به طرف من میومد و انتخاب میکرد. وای خدایا چه حس خوبی.تو بغلم آروم خوابید مثه یه عروسک. خلاصه دختر مریم باشه خودش هم عروسک باشه که عزیزیش مشخص بود و از وقتی باهام دوست شد عزیزیش خیلی واسم بیشتر شد هرروز صبح کلی در موردش با مهد...
27 ارديبهشت 1391

آلبوم عکس آدرینا...

 آدرینا در روشویی گیر افتاده...   اومدم بالا تو طبقه عروسکام نشستم... .   ببینم اونجا چه خبره....   چه حالی میده لم دادن روی خرسی ام...   باید خودمو برسونم به اسباب بازیهام هر جوری شده...   باید فکر کنم چطوری بیام بیرون.. .   من و دوستم آیاتای کنار هم خوابیدیم...   ...
27 ارديبهشت 1391

آدرینای باهوش...

سلام به آدرینا وهمه دوستان وبلاگی   8 بهمن ماه جشن فردخت جون بود  حدودا 12 روز مونده بود که هفت ماهت تمام شه اون روزا بیشتر غریبی میکردی وبغل بقیه نمیرفتی بیشتر بغل مامان وبابا وفرشته جون ومخصوصا مامان احترام میرفتی. همه دور هم جمع بودیم آیاتای جون هم اومده بود هرکس آیاتای جونو بغل میکرد تو هم دست وپا میزدی وهیجان نشون میدادی که بری بغل همون نفر. برات فرقی نمیکرد بغل کی باشه فقط می خواستی هرکس آیاتایو بغل میکرد تو هم بغلش باشی. نمیدونی چه دست وپایی میزدی وسروصداهای خاص خودتو میکردی. البته این هیجان بستگی به فرد مورد نظر هم داشت اگه پای مامانت ویا مامان احترام وبابا در میون بود که دیگه هیجانت دیدن داشت واین شده بود...
25 ارديبهشت 1391

خصوصیات و شیطنت های آدرینا...

از همون روزای اول با بازیگوشی شیر میخوردی وقت شیر خوردن سرتو 180 درجه میچرخوندی تا بتونی همه جارو ببینی یه مک میزدی وبا کوچکترین صدا سرتو جابجا میکردی تا از همه چیز باخبر بشی.    26 روزه بودی که کاملا میچرخیدی ماشاله عزیزم و گردنتو بلند میکردی. خیلی زود گردن گرفتی.   وقتی گریه میکردی اونم چه گریه ای فقط با آهنگ سنتی که گوشی فرشته جون داشت ساکت میشدی. عزیزم چنان ساکت میشدی و به دنبال صدا میگشتی و گوشاتو تیز میکردی ونگاهت دقیق میشد. نمیدونم چه احساسی اونموقع داشتی. بابات میگفت دخترم دپرسه ....شده ولی حالا شدی یه دختر خوش خنده بایه لبخند ملیح وکوچولو.     وقت خواب معمولا به پهلو میخوا...
24 ارديبهشت 1391

اولین مسافرت آدرینای صورتی...

آدرینا جان 26 روزه بودی که برای اولین بار برای تفریح ومسافرت به همراه مامان وفرشته جون ودایی محمد روز شنبه 16 مردادماه 90 اومدید شیراز.  مامان مریم نگفته بود که شما هم هستید منتظر فرشته جون بودیم درو که باز کردم وای شما رو دیدم مثه یه عروسک تو بغل مامان بغلت کردم بردم توی اتاق ونشستم نگات کردم. ولی شما شروع کردی به گریه اونم چه گریه ای . همه مون دستپاچه میشدیم . اون روزا وقتی گریه میکردی اون چونه کوچولوتم چنان میلرزید که آدم دلش کباب میشد فکر میکردیم وای چه خبره ولی بیخبر از اینکه شما هیچ موردی نداشتید خوب اینم حربه ای بود که شما همه اطرافیانو مشغول خودت کنی ناقلا.   ولی اون روزا ازبس کوچولو بودی نمیشد ببریمت بیرون. ا...
24 ارديبهشت 1391

تولد اولین دندان...

آدرینا جون هفت ماهه بود که اولین مرواریدش متولد شد. یه مروارید کوچولو در پایین. 22 بهمن ماه بود که فرشته جون پیام داد به من که اولین دندون آدرینا متولد شد عزیزم مبارکت باشه. خیلی بی سروصدا وبدون هیچ بیقراری دندونت اومد خانم گل علیرغم بیقراریها وگریه های چند ماهه اولت خیلی صبوری و آروم شدی.         ...
24 ارديبهشت 1391